انشا پرداز



متنی ادبی درباره یک صبح سرد و برفی زمستان

متن ادبی صفحه 38 نگارش دوازدهم درباره صبح سرد و برفی زمستان

متن ادبی در مورد صبح سرد و برفی زمستان نگارش دوازدهم

چهارفصل خدا را دوست دارم، هرکدام به گونه ای زیباست.بهار با طراوتش،تابستان با رنگهایش،پاییز با برگ‌هایش و زمستان با اشک ها و درهایش.

صدای ناله‌ای از خواب بیدارم کرد. چشم چرخاندم، ننه سرما را با آن دامن پرچین و گیسوان یخی اش دیدم. معلوم نبود چه شده که باز از چشمان ننه سرما مروارید می‌بارید.به گمانم بخاطر یلدا بود،دختر آقای دی و آذر بانو.

ننه می‌گفت دیشب پاییز خانم ی

لدا را آورده و گفته که دخترش آذر چمدانش را بسته و قصد کرده طلاقش را بگیرد و برود. می‌گفت یلدا دیشب تا دیروقت نخوابیده و اشک ریخته، به سختی خواباندمش. این‌ها را می‌گفت و از صورت پنبه‌ایش مروارید می‌چکید و به دامن سفید رنگش می‌ریخت.

ننه گریه می‌کرد و آقای دی هم که داد و فریادش به هوا رفته بود که ناگهان صدای سرفه خورشید خانم بلند شد،گویا از خواب پریده بود.

ننه سرما از جا برخواست و مروارید‌هایی را که بر دامنش چکیده بود،روی زمین ریخت. مرواریدهای بلورین چشمان ننه سرما زمین را سفید پوش کرد.

گویا خورشید خانم سرما خورده بود،نه نوری داشت و نه فروغی. آرام گوشه ای خزیده و تکه ابری روی خود کشیده بود.می‌لرزید انگار.

ننه کنار خورشید خانم نشست و پرستاریش کرد و کارهایش را انجام می‌داد تا که حالش خوب شود.من هم به آرامی زیر پتویم خزیدم چرا که صفای زمستان در خوابیدن است.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها